سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همنشین

شمع فرشته

مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت.
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد
پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کردولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...
بقیه در ادامه مطلب ؟

ادامه مطلب...

توبه سر پیری

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 


روزی پیرمردی بعد از عمری گناه و معصیت تصمیم گرفت این آخر عمری به درگاه خدا رو بیاورد و هر طور شده خوش گذرانی آن دنیایش را هم تضمین کند. به همین خاطر رفت در باغی و زندگی زاهدانه‌ای را شروع کرد. از صبح تا شب عبادت می‌کرد و می‌زد توی سر خودش که خدایا مرا ببخش که غلط کردم. یکی از روزها که در باغ مشغول گریه و زاری بود از لابلای...

بقیه در ادامه مطلب...

ادامه مطلب...

پری رویایی

 

روزگاری بود که کودکی شب‌ها در خواب، یک پری آسمانی را می‌دید. پری زیبا رو او را نوازش می‌کرد، او را در آغوش می‌کشید و ساعت‌ها با او بازی می‌کرد. پری غم‌های پسر را از دلش می‌شست و به او شادی و می‌داد. روزگار همین‌طور می‌گذشت و پسر بزرگتر می‌شد. تا این‌که شبی پری به خواب او آمد. خم شد و او را بوسید و به او گفت که " دیگر نمی‌توانم زیاد با تو باشم، تو دیگر داری بزرگ می‌شوی اما بعدا دوباره سراغت می آیم... می آیم و دوباره به تو شادی خواهم داد و باز در آغوشت خواهم کشید."

پسرک بزرگ و بالغ شد و پس از دبیرستان در رشته کامپیوتر اینجینرینگ مشغول تحصیل شد. بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه در شرکتی مشغول به کار شد و یک زندگی پر مشغله و پر درآمد را آغاز کرد. در این مدت کم کم پری را فراموش کرد. سال‌ها رؤیایی ندید و چسبید به واقعیت، زندگی برایش بی روح و خسته کننده شد و او تبدیل شد به یک ماشین.

بقیه در ادامه مطلب ؟

ادامه مطلب...

داستان دیوانه بودن و کور بودن عشق

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود . فضیلت ها وتباهی هادر همه جا شناور بودند . 

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دورهم جمع شدند

 

خسته تر و کسل تراز همیشه !!

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :((بیایید یه بازی کنیم مثلآ قایم باشک.))همه از این پیشنهادشاد شدند و دیوانگی فورآ فریاد زد من چشم میگذارم من چشم میگذارم.

بقیه در ادامه مطلب...

ادامه مطلب...

تلخی که شیرین شد

 تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.

 او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد واگر چه روزها افق را

 به دنبال یاری رسانی از نظر میگذراند اما کسی نمی امد.سرانجام خسته

 و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل

 زیانبار محافظت کند و داراییهای اندکش را در انجا نگهدارد.اما روزی

 که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود به هنگام برگشتن دید که کلبه اش

بقیه در ادامه مطلب...

ادامه مطلب...

موانع فرصت ساز

در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد

 وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ

میگذشتند.

برای خواندن بقیه داستانک روی ادامه مطلب کلیک کنید...

ادامه مطلب...

نقش سازنده سختیها در زندگی

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی می افتد توی یک چاه

 بدون اب.کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از داخل چاه بیرون

 اورد.برای این که حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد کشاورز و مردم روستا

 تصمیم گرفتند چاه رابا خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و زیاد زجر نکشد.

بقیه در ادامه مطلب...

ادامه مطلب...


.html .html