سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همنشین

عشق...

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.

بقیه داستان درادامه مطلب...

ادامه مطلب...

داستان دیوانه بودن و کور بودن عشق

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود . فضیلت ها وتباهی هادر همه جا شناور بودند . 

آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضایل و تباهی ها دورهم جمع شدند

 

خسته تر و کسل تراز همیشه !!

ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت :((بیایید یه بازی کنیم مثلآ قایم باشک.))همه از این پیشنهادشاد شدند و دیوانگی فورآ فریاد زد من چشم میگذارم من چشم میگذارم.

بقیه در ادامه مطلب...

ادامه مطلب...


.html .html