سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همنشین

پری رویایی

 

روزگاری بود که کودکی شب‌ها در خواب، یک پری آسمانی را می‌دید. پری زیبا رو او را نوازش می‌کرد، او را در آغوش می‌کشید و ساعت‌ها با او بازی می‌کرد. پری غم‌های پسر را از دلش می‌شست و به او شادی و می‌داد. روزگار همین‌طور می‌گذشت و پسر بزرگتر می‌شد. تا این‌که شبی پری به خواب او آمد. خم شد و او را بوسید و به او گفت که " دیگر نمی‌توانم زیاد با تو باشم، تو دیگر داری بزرگ می‌شوی اما بعدا دوباره سراغت می آیم... می آیم و دوباره به تو شادی خواهم داد و باز در آغوشت خواهم کشید."

پسرک بزرگ و بالغ شد و پس از دبیرستان در رشته کامپیوتر اینجینرینگ مشغول تحصیل شد. بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه در شرکتی مشغول به کار شد و یک زندگی پر مشغله و پر درآمد را آغاز کرد. در این مدت کم کم پری را فراموش کرد. سال‌ها رؤیایی ندید و چسبید به واقعیت، زندگی برایش بی روح و خسته کننده شد و او تبدیل شد به یک ماشین.

بقیه در ادامه مطلب ؟

اما یک شب که خسته و افسرده از سر کار برمی‌گشت، به خانه که رسید و لباس هایش را در آورد، از اتاق خوابش صدای آواز آشنایی شنید. صدای دلنشین پری، غرق شادی‌اش کرد. خوشحال و خندان به سمت اتاق شتافت و آنجا پری با لبخند بهشتی همیشگی‌اش از او استقبال کرد. اما اینبار چشمان پری فقط مهربان نبود، بلکه این‌بار علاوه بر محبت، آکنده از عشق و شهوت بود...

" آه... سلام عزیز دل من، چه بزرگ شده‌ای، یادت هست آن روز که تو را به خدا سپردم قولی به تو دادم؟ امروز آمده‌ام که باز هم به تو آن شادی‌ای را بدهم که دوست داری. " بعد بلند شد و به طرف او آمد. صورتش را نوازش کرد، او را بوسید و در آغوشش کشید. با هم نشستند وساعت‌ها به تغزل مشغول بودند. اما در یک لحظه سکوت، ناگهان جوان به فکر فرو رفت؛ " من که در را قفل کرده بودم!. این زن از کجا وارد شده؟ از پنجره که وارد نشده است، چون حتی یک مرد هم نمی‌تواند از پنجره یک آپارتمان در طبقه بیستم وارد آن شود. " با خود فکر کرد که حتما دارد خواب می‌بیند. اما این زن، نوازش‌ها، آن بوسه... همه واقعی‌تر از آن بود که رؤیا باشد. برای این‌که مطمئن شود به صورت خود سیلی آرامی زد. در این لحظه ناگهان چشمان پری پر از آب شد و نگاه غضبناکی به مرد انداخت. " حالا دیگر مرا باور نمی‌کنی؟ در تمام دوران کودکی ات حتی یک بار هم سعی نکردی از رؤیای من بیرون بیایی، اما حالا دیگر دیدار من آنقدر برایت بی ارزش شده که حاضری برای خلاصی از آن به خودت سیلی بزنی... "

پسرک جواب داد " یک رؤیا هر چقدر هم که زیبا باشد، باز هم یک رؤیا است. "

" می‌دانستم آنقدر در آن واقعیت بی معنی غرق شده ای که مرا فراموش کرده‌ای. اما امیدوار بودم بتوان نجاتت داد، که تو با آن سیلی نا امیدم کردی. این رؤیا، هر چه بود از واقعیت تو خیلی بهتر بود. اما افسوس که تو آن را باور نکردی و هرگز دوباره باور نخواهی کرد. برای همین هرگز پیش تو باز نخواهم گشت."

پری از جایش برخواست. پسر که تازه داشت می‌فهمید چه بلایی سر خودش آورده گفت " مرا ببخش، مرا تنها مگذار... " اما پری از او رو برگرداند و به سمت در رفت. پسر به دنبال او دوید و دستش را کشید. اما پری برگشت و محکم به او سیلی زد.

و پسر در اتاقش از خواب پرید. سر جایش نشست و زار زار گریه سر داد. و از آن پس هر شب که می‌خواست بخوابد با چشمان خیس به بستر می‌رفت و هر روز صبح با حسرت از خواب برمی‌خواست. اما پری هرگز برنگشت.


.html .html