دانلود رایگان رمان دریا
نام کتاب : دریا
نویسنده : پگاه احمدی
خوب به یاد دارم تاکسی جلوی ترمنیال جنوب ترمز کرد. دست داخل کیفم بردم و یک هزار تومانی بیرون کشیدم و به راننده دادم. باقی مانده اش را گرفتم و بی آنکه بشمارم داخل کیفم گذاشتم. سوز سرمای آخرین ماه پاییز باآفتاب طلایی رنگی همدم بود که کم کم جای خود را به آرامش پیش از طوفان برف می داد،چرا که سرما و یخبندان پس از بارش برف بود و چون دل سرد و یخ من خود را نمایان می ساخت. غمگین و دل نگران آینده با قدمهای آرام از پله ها سرازیر شدم.مسافتی را طی کرده تا به محل اتوبوسها رسیدم. هیاهو و ازدحام جمیعت و فریاد کمک رانندگان اعصابم را متشنج می کرد. جلوی هر اتوبوس یکی فریاد می کشید.
رشت،آستارا،تبریز،مشهد،اصفهان،یزد،اهواز،خرمشهر، بدون بلیت در حال حرکت…
مامان از دو روز پیش برایم بلیت تهیه کرده بود. آن را از کیفم بیرون کشیدم و در حالی که آن را نگاه می کردم از جلوی چند اتوبوس گذشتم. اتوبوس در جه سه اسقاطی از رده خارجی که با شماره بیلیت من مطابقت داشت جلویم سبز شد. مطمئن بودم خودش است،چرا که سهم من از زندگی بیشتر از این نبود. در توان مادر هم نبود که بیش این مایه بگذارد،به راهم ادامه دادم و مستقیم به سمت شاگرد راننده رفتم که مشغول جابه جا کردن چمدانها و ساکهای مسافران بود. جوانک که چشمان خوش رنگ و درشتش در میان انبوهی از مو چون چشمان وزغ می مانست نگاهی به من انداخت،در حال یکه بلوزش را که به علت جابه جا کردن چمدانها تا کرش بالا رفته بود پایین می کشید با لهجه غلیظ جنوبی گفت:”مسافر آبادان هستید یا بین راه؟”
سرم را به علامت تایید تکان دادم و بلیتم را به سمتش گرفتم. نگاهی به آن انداخت و گفت:”بفرمایید سوار شوید.”
از پله های اتوبوس بالا رفتم و نگاهی به شماره صندلیها انداختم که صدای کمک راننده به گوشی رسید و مرا متوجه خودش کرد...
دانلود رمان در ادامه مطلب...
” خانم…شما بفرمایید کنار این خانم بشینید.”
کنار خانم مسنی نشستم که مشغول فرستادن صلوات بود. ساکم را بالای سرم جا دادم و کیف دستی ام را محکم با دو دست به سینه ام حبس چسباندم. با برهم نهادن چشم صورت غمگین و چروکیده و پوشیده از اشک مامان با قرانی که برای بدرقه ام بالای سرم گرفته بود جلوش چشمم آمد. صدای مهربانش در گوشم طننین انداخت که مثل همیشه آرامش بخش روح و آسودگی جسمم می شد. دخترم به خدا می سپارمت،قسمت و تقدر تو این بوده. امیدوارم بختی خوب زندگیت را نجات بده و خوشبت شوی تا خیال من هم از بابت تو راحت بشود. نگران من نباش. اگر تو راحت باشی من هم راحتم،به خدا می سپارمت.
فکر اینکه بعد از این مجبورم نزد خاله هفتاد ساله مادرم زندگی کنم که به دلیل سن زیاد باید هم غرغرو و هم زمین گیر باشد بند بند وجودم را به لرزشی نامحسوس انداخت و قلبم دیوانه وار به تپیدن افتاد. خیلی زود با یه خاطر آ وردن آن جهنم که نامش خانه بود و اینکه دیگر آنجا نیستم قلبم آرامش خود را باز یافت. می دانستم نگرانی و ناراحتی مادرم کمتر از من نیست،اما این تنها راهی بود که من و مادرم و تارا خواهرم،پس از مدتها فکر کردن و بحث به آن رسیده بودیم. کیفم را از بغلم جدا کردم. می بایست بار دیگر همه چیز را نگاه می کردم تا مطمئن شوم. در کیفم را باز کردم بدون اینکه محتویاتش را بیرون آورم. همان جا یکی یکی از نظر گذراندم . شناسنامه،مدرک تحصیلی دیپلم،نشانی خاله جهان و پاکت پول که اطمینان داشتم مادرم از یک سال قبل به
هوای روزی که دیپلم بگیرم و بخواهم از او جدا شوم با سختی بسیار پس انداز کرده. با دیدن پاکت پول دلم مالامال از درد شد و خون گرمی از شدت خشم روزگار و بخت بدم به صورتم دوید. بی اختیار آسمان چشمانم که از ساعتها قبل ابری بود شروع به باریدن کرد. با صدای خانمی که هم سفرم بود به خود آمدم و با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و صورتم را به طرفش برگرداندم.
با صدایی مهربان و دلنشین که من بسیار نیازمندش بودم، ولی نه در آن لحظه، گفت: « چای میل دارید؟»
در دل گفتم بنده خدا، بگذار حرکت کند، بعد بساط چای را راه بینداز. با لبخندی مصنوعی گفتم: « ممنون، من اهل چای نیستم.»
« چه بهتر، چیز خوبی نیست. همان بهتر که عادت نداری وگرنه مثل ما اسیرش می شدی.»
خوب می دانستم چه می گوید، چرا که مادر و در خودم هم به قول او اسیر رنگ جادویی تازه دمش بودند. هم سفرم دوباره پرسید: « دانشجو هستی؟»
برای اینکه از سؤالهای دیگرش در امان بمانم جواب دادم: « بله.»
« خوب، خدا را شکر که می بینم جوانها آن قدر عاقل شده اند که درس را به ازدواج ترجیح می دهند.»
در دل گفتم وای که تو چه می دانی، برای بعضیها ازدواج کمال عقل است.
لبخندی نثارش کردم. « بله، حق با شماست، فرصت برای ازدواج همیشه هست.»
« آفرین دخترم، امیدوارم به لطف خداوند موفق شوی.»
لبخندی ساختگی زدم. « متشکرم، شما هم لطف دارید.»
با تنش روحی که داشتم سؤالهای او کلافه ترم می کرد و باعث عذابم می گردید.
به خاطر اینکه بتوانم خودم را از دستش خلاص کنم چشمانم را بستم و وانمود کردم قصد خوابیدن دارم. دوست داشتم ساعتها با گریه آتش حسرت را در دلم خاموش کنم. تا جایی که به یاد داشتم زندگی هیچ موقع با من سر سازگاری نداشت. حس غریبی داشتم. نمی دانستم باید خوشحال باشم که از ان وضع اسف بار خلاص شده ام یا باید از دست تقدیرم گله مند و خشمگین باشم که همیشه در کمین من بود که مبادا روزی، ساعتی، دقیقه ای، یا حتا ثانیه ای غافل شود تا من بتوانم نفس راحتی بکشم. همیشه سعی داشتم با حفظ ظاهر به جنگ تقدیر بروم، اما دست تقدیر خیلی زود در کاسه باورم می نهاد که قصد شوخی ندارد، چرا که زمان کوتاهی مرا به حال خود گذاشت و من با سروش آشنا شدم.
با به یاد آوردن او با ناباوری تکه های خرد شده غرورم را در مشتم دیدم و به مرحله ای از بیزاری رسیدم که دلبستگیهایم را پس می زد. وای که چه روزهای سختی را پشت درهای باورم جا گذاشته بودم. عشق نافرجام سروش چون طوفانی سهمگین مرا تا سرنوشتی نامعلوم پرتاب کرده بود، سرنوشتی که امید داشتم بتوانم در ان رنگ خوشبختی به تیره روزیهایم ببخشم و کاخ شنی که با امواج دریا ویران شده بود را با ایمان به پروردگارم به باور برسانم. می خواستم فکرم را حاکم احساسم کنم، چرا که ما تجلی اندیشه خداوند هستیم و بس.
هم سفرم به خیال اینکه من خواب هستم دست از سر پریشانم برداشت. تا زمانی که اتوبوس مقابل رستورانی بین راه ایستاد در گذشته خود غوطه ور بودم که با صدای خشن راننده به خود آمدم و سرم را به سویش چرخاندم. راننده در حالی که سیبیلهای پرپشت و رنگ گرفته از دود سیگارش را با دست فر می داد گفت: « یک ساعت برای ناهار و نماز اینجا هستیم. کسی جا نمونه.» بعد من نادان را که از روی کنجکاوی به صورت پر از آبله و آفتاب خورده اش خیره بودم برانداز کرد و لبخندی به لب آورد که کمتر از سیلی نبود. پشتم از حماقتم لرزید. دوست داشتم به آغوش هم سفرم پناه ببرم، چرا که گرگی را در کمین دیدم. حضور هم سفرم را که هنوز خود را معرفی نکرده بود غنیمت دانستم و محکم خود را به او چسباندم. او که زن دنیا دیده ای بود دستم را به عنوان من با تو هستم فشرد و لبخند معنی داری نثارم کرد. گفت: « خوشگلی و جوانی هم عالم خودش را دارد، نگران نباش عزیزم.»
ظرف غذایی که مامان برایم داده بود به هم سفرم سپردم و سراغ دستشویی رفتم.هنوز چند قدم از اتوبوس دور نشده بودم که صدای مرد راننده توجهم را جلب کرد.«خانمی،بفرمایید در خدمتتون باشیم…ناهار سفارش بدم؟»
اخمهایم را درهم کشیدم و از کنارش رد گذشتم.وقتی از دستشویی خارج شدم چند قدمی بالاتر انتظارم را می کشید.بالبخند چندش آوری که دندانهای زرد و کج و معوجش را نمایان می کرد گفت:«اگر غریب هستید در خدمتتون باشم،برای تهیه جا.»
اگر تا چند لحظه دیگر آنجا می ماندم سیلی محکمی از من نوش جان می کرد.به سرعت خود را از تیررس نگاه چندش آورش دور کردم.قلبم مانند گنجشکی بی پناه و ترسو می تپید.خود را روی صندلی نزدیک هم سفرم انداختم.با دیدن چهره رنگ پریده ام به اطراف نگریست تا مسبب این دگرگونی را بیابد.آهسته،طوری که اطرافیانمان متوجه نشوند پرسید:«راننده؟»
سرم را جنباندم.با غضب از جا برخاست و در حالی که غرش می کرد گفت:
«باید حق این بی بند و بار هرزه را کف دستش بگذارم تا درس خوبی بگیرد.»
دستش را گرفتم و گفتم:«نه خانم،نمی خواهم آبروریزی بشود.»و اشک مجالم نداد.سرم را روی میز نهادم و بار دیگر بر بختم گریستم.با خود اندیشیدم یک بی احتیاطی باعث شد او چنین برداشتی از من داشته باشد.یاد حرف مادرم افتادم که به من سفارش کرده بود همان گونه که هستی مردم تو را می بینند،هر کسی پند پذیرد از رسوایی درامان می ماند.با دست نوازشگر خانم هم سفر سرم را بلند کردم.اشکهایم را با دستمال پاک کردم و با لبخند ظرف غذایم را باز کردم.آخرین دستپخت مادرم برایم لذت بخش ترین عصاره بود که وارد رگهایم می شد تا مرا در مقابل ناملایمات مصون دارد.
«بفرما خانم،خوشمزه است.»
«البته که خوشمزه است.چشم،شما هم از این غذای ساده میل کنید.»
نگاهی به سفره کوچکش انداختم.انواع خوراکی سرد بر سفره اش نشانه ای از تجربیات چندین ساله عمرش داشت.سبزی خوردن،پنیر و گردو و چند عدد فلفل سبز و خیار و گوجه و لیموترش و نمکدان و کارد میوه خوری با سلیقه چیده شده بود.
خنده ای از صمیم قلب به او کردم و با هم غذایمان را تقسیم کردیم.غذای من کوکو سیب زمینی بود.در حال خوردن ناهار،آن خانم خود را آمنه معرفی کرد.
«اسم من هم دریا است.»
«دریا،وای خدای من،اسمت عین خودت زیباست.»بعد تکرار کرد:«دریا.»
رستوران شلوغی بود.همان موقع خانمی جوان و برازنده جلو آمد و با لحن آرامی گفت:«اجازه می دهید سر میز شما بشینم؟»
آمنه خانم دستش را به طرف صندلی خالی گرفت:«بفرمایید،خواهش می کنم.ما دیگه غذامون تموم شده.»
دختر جوان خیلی مودب صحبت می کرد بساط غذایش را پهن کرد و با بفرما مشغول خورد شد.مهماندار رستوران برایمان چای آورد.خانم جوان گفت:«یکی هم برای من بگذارید.»و در حال خوردن عذا رو به من و آمنه خانم کرد و گفت:«مسافرت تنهایی خیلی دشوار است،شما همیشه با اتوبوس سفر می کنید؟»
«چطور مگه،شما ماشین شخصی دارید که از تنهایی گله می کنید؟»
«بله،متسفانه تنها هستم،حسابی بی حوصله شده بودم.»
آمنه خانم نگاهی به من انداخت و نگاهی به دختر جوان.خطاب به دختر جوان گفت:«مقصدتان کجاست؟»
«آبادان،من آبادان می روم.شما هم به آنجه می روید؟»
آمنه خانم با اشتیاق جواب داد:«من نه،ولی این دختر جوان چرا.»
«پس شما با هم نیستید.فکر کردم مادر و دختر هستید.حالا چه کاری از دست من بر می آید؟»
«اگر امکان دارد برای رضای خدا این دختر را مراقبت کنید.من شهر بعدی
پیاده می شوم. نگران این دختر جوان هستم…گرگهایی همیشه در کمین شما جوان ها هستند.)
دختر جوان نگاهی به سوی من انداخت و با خوشرویی گفت: (من از خدا می خواهم… اگر خودتان راضی باشید.) با کمی مکث دوباره گفت: (قبول کنید خوشحالم می کنید.)
جمله ی آخرش حاکی از این بود که مزاحم نیستم و به او تحمیل نشده ام. با خوشحالی گفتم: (اگر مزاحم نباشم.)
با این ترتیب با گرفتن ساکم و خداحافظی از آمنه خانم پوزخندی به راننده زدم و از اتوبوس پیاده شدم.. به سمت پراید نقره ای رنگی رفتم که خانم جوان داخلش انتظارم را می کشید.راهی شدیم. این فکر که آیا می شود به او اعتماد کرد یا نه مرا آزار می داد. من لبه ی پرتگاهی بودم که کوچکترین تلنگر باعث سقوطم می شد. با نشستن روی صندلی و بستن کمربندم و گذاشتن ساک کوچک روی صندلی عقب از او تشکر کردم.
(خوشحالم که دعوتم را پذیرفتی , من سمانه هستم.)
(متشکرم که مرا همراه خود نمودید , من هم دریا هستم.)
پس از چند لحظه سکوت گفت: (خب دریا جان , امیدوارم مرا به دلیل کنجکاویم ببخشی , ولی برایم سؤال شده دختری در سن تو چگونه به تنهایی سفر می کند. فکر نمی کنم بیشتر از هیجده نوزده سال داشته باشی.)
(حق با شماست. هیجده ساله هستم و مجبورم به این سفر بروم.)
نگاه متعجبی به من انداخت ,ولی حرفی نزد. می دانستم در ذهنش چراها به پایکوبی مشغولند. لحظه سختی بود, چرا که گفتن می خواهم به پرستاری یکی از اقوام پیرم بروم کنجکاوی او را ارضا نکرده بودم.
(مادرم از من خواسته راهی این سفر شوم.)
چهره متعجبش حاکی از این بود که برای دانستن چراها هنوز کنجکاو است.
(البته مادرم هم مجبور بود.)
از جواب های ناکافی من کلافه شده بود , ولی این حق را به خود نمی داد که بیش از این سوال پیچم کند.ادب حکم می کرد در سر در گمی رهایش نکنم. وقت برای شنیدن داستان غم و غصه بسیار زیاد بود. با متانت لبخند زد و پرسید: (این بار اوله به آبادان سفر می کنی؟)
(این اولین بار است که از تهران بیرون آمده ام.)
(پس باید کسافرت , ان هم تنهایی , برایت خیلی جالب باشد؟)
(هنوز به آنجا نرسیده ام که به احساسم در مورد این مسافرت فکر کنم.)
نگاهش هوشیار شد و با ظرافت پرسید: (پس قصد ماندن ندارید , زود بر می گردید.)
با این ترتیب با زرنگی مرا به حرف آورد.
(قصد ماندن برای همیشه دارم.)
(چقدر خوب, پس در این صورت می توانیم بیشتر با یکدیگر آشنا شویم.)
(خوشحال می شوم فرصت بیشتری برای آشنایی با شما پیدا کنم.)
سمانه دختر خونگرم و متواضعی بود. در همان مدت کوتاه اطمینان و توجه مرا جلب کرد. آرامش و متانتی که در حرکاتش موج می زد بیش از آنکه فکر می کردم در من تأثیر گذار شد , به طوری که چشک به دهانش دوختم تا حرفهایش را بشنوم که با لحنی خاص ادا می شد.
من و او در ظاهر فرق چندانی نداشتیم
ولی خودم بهتر از هر کسی می توانستم بفمم فرق بین من با او از زمین تا آسمان است. با شرایطی که در گذشته داشتم و آینده ای که به طور حتم تاریک تر از گذشته بود دوستی و معاشرت با سمانه در آن لحظه برایم خوش اقبالی بزرگی به حساب می آمد. سمانه که متوجه شد تمایلی به ادامه صحبت ندارم حرف را تغییر داد وگفت: (ابادان قبل از جنگ تحمیلی شهر بسیار زیبایی بود و ویژپی های خود را داشت. به اروپای ایران معروف بود. البته من در آن زمان خیلی کوچک بودم و چیز زیادی به خاطر ندارم. هر چند بعد از جنگ شهر بافت جدیدی به خود گرفت , اما دیدن نخلهای سوخته و خانه های نیمه ویران که هنوز بازسازی نشده در گوشه و کنار شهر آبادان و خرمشهر و روستاهای اطراف دل هر بیننده ای را پریشان می کند)
(شما اصلیت تان آبادانی است؟)
پدر و مادرم اهل کرمانشاه هستند , ولی به آبادان منتقل شدند. با تولد من و به خاطر شغل پدرم همانجا ماندگار شدند. با فوت پدرم مادرم ترجیح داد در آبادان بماند , چرا که معتقد بود تمام خاطرات و یادگارهای پدرم در این شهر باعث آرامش و آسودکی خیالش می شود.)
(متأسفم…به خاطر پدرتان… خدا رحمتشان باشد. بقای عمر مادرتان باشد.)
سمانه آهی از ته دل کشید گویی مدتها بود آه را در سینه اش حبس کرده بود.(تأسف من به خاطر پدرم نیست. این مادرم است که مرا تأسف و متأثر کرده, به خاطر یازده سال نشستن بر روی ویلچر. نگاهش را پیوسته به دیوارهای اتاق و نگاهش را به من تنها مونس و همدمش دوخته.)
غمی که در چهره ی سمانه پدیدار شد تأثیرش را بر من گذاشت. لحظه ای غمهای زندگی خودم را فراموش کردم و با احساسم به غم سمانه حمله کردم.دستم را روی دستش نهادم و چشم در چشم پر درد و غصه اش دوختم.
(متأسفم , حق با توست… خیلی متأثر کننده است.)
سمانه گفت: (شانزده ساله بودم. در اوج لذت زندگی و شور جوانی غافل از خواب تقدیر. برای تکیه دادن به باور ایمان از زیارت امام رضا در حال بازگشت بودیم. آن تصادف لعنتی خط بطلانی بر سعادتمان کشید. پدرم در جا در گذشت و مادرم از همان زمان دلش را حریم خدا قرار داد و با بردباری و شکیبایی فقط تکیه گاهش شد خدا. هر چند که قبل از آن حادثه شوم هم خدا دوست بود , اما به قول خودش عشق من و پدرم چند صباحی او را از یاد خدا غافل کرده بود.)
چند دقیقه در افکارم غرق شدم , چرا که در مغزم نمی گنجید چنین سرنوشتی داشته باشد. مدتی گذشت که سمانه سکوت را شکست.(کجایی دختر , الان نزدیک اندیشمک هستیم و تا چند ساعت دیگر می رسیم اهواز و بعد هم آبادان.)
به چشمان پر از ردش چشم دوختم و با تأسف و مهر دستش را فشردم.
برای خواندن ادامه این رمان زیبا و جذاب لطفا لینک دانلود کتاب را از قسمت زیر دریافت نمایید...
کلمه عبور: www.iranromance.com