توبه سر پیری
.
روزی پیرمردی بعد از عمری گناه و معصیت تصمیم گرفت این آخر عمری به درگاه خدا رو بیاورد و هر طور شده خوش گذرانی آن دنیایش را هم تضمین کند. به همین خاطر رفت در باغی و زندگی زاهدانهای را شروع کرد. از صبح تا شب عبادت میکرد و میزد توی سر خودش که خدایا مرا ببخش که غلط کردم. یکی از روزها که در باغ مشغول گریه و زاری بود از لابلای... بقیه در ادامه مطلب... درختها پیکر لخت و عور زنی به چشمش میخورد. با هزار زور و زحمت بلند میشود و لنگان لنگان میدود به سمت زن. در راه مدام زمین میخورد و باز بلند میشد و به زحمت میدوید. تا اینکه بالاخره در یکی از زمین خوردنهایش سرش به یک تخته سنگ برخورد کرد. در حالت جان کندن چشمش باز شد و دید که آن پیکر لخت در واقع یک فرشته مرگ بوده. با آخرین نفسهایش میپرسد که " آخه لا مصب، چرا نگذاشتی این دم آخری عاقبت به خیر بشم؟ فرشته گفت " داشتم از اینجا رد میشدم که دو فرشته مسئول نوشتن اعمال تو را که دوستان قدیمی من هستند دیدم. فرشته شانه چپت اعصابش حسابی خرد بود و به من گفت نمیدانم از دست این پیر مرد چه کار کنم یک عمر کار صبح تا شب نوشتن گناهان جور واجور او بود. الان ناگهان توبه کرده، و میخواهد هم زحمات مرا به باد بدهد... در حالی که اصلا حقش نیست به بهشت برود. خدا هم که ارحم الراحمین است و هیچ بعید نیست این احمق را به بهشت بفرستد. من هم که دیدم حق با اوست گفتم غصه نخور که خودم درستش میکنم. و چون میدانستم تو آدم پاک نیستی تصمیم گرفتم که این طوری حالت را بگیرم. حالا هم بیا برویم یک حوری ای نشانت بدهم که حض کنی." پیر مرد نفس آخرش را کشید و رفت که فرشتههای جهنم ازش پذیرایی کنند.