هبـــــــوط
هیچ کس وسوسهاش نکرد، هیچ کس فریبش نداد، او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خورده دور انداخت.
او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید، ایستاد. انگار میخواست چیزی بگوید. چیزی اما نگفت. خدا دستش را گرفت و مشتی «اختیـــــار» به او داد و گفت:
"برو؛ زیرا که اشتباه کردی. اما اینجا خانه توست هر وقت که برگردی؛ و فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی هست."
او رفت و شیطان مبهوت نگاهش میکرد.
شیطان کوچکتر از آن بود که او را به کاری وادار کند. شیطان موجود بیچارهای بود که در کیسهاش جز مشتی گناه چیزی نداشت.
او رفت... اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند، او رفت تا کودکانه اشتباه کند!
او به زمین آمد و اشتباه کرد، بارها و بارها. اشتباه کرد مثل فرشته بازیگوشی که گاهی دری را بیاجازه باز میکند، یا دستش به چیزی میخورد و آن را میاندازد. فرشتهای سر به هوا که گاهی سُر میخورد، میافتد و دست و بالش میشکند.
اشتباههای کوچک او مثل لباسی نامناسب بود که گاهی کسی به تن میکند. اما ما همیشه تنها لباسش را دیدیم و هرگز قلبش را ندیدیم که زیر پیراهنش بود. ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم. سنگهای ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم...
اما یک روز او بیآن که چیزی بگوید، لباسهای نامناسبش را از تن درآورد و اشتباههای کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال کوچک نارنجی هم دارد؛ دو بال کوچک که سالها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرندهای که به آشیانهاش پر میگردد.
او به بهشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع میکند، صدایش را میشنوم؛ زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خــــــدا آواز میخواند.
عرفان نظرآهاری