• وبلاگ : همنشين
  • يادداشت : سه داستان کوتاه جالب و آموزنده
  • نظرات : 0 خصوصي ، 3 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + fateme 

    شهسواري‎ ‎به دوستش گفت: بيا به کوهي که خدا آنجا زندگي مي کند برويم.ميخواهم ثابت کنم که‎ ‎اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، ‏وهيچ کاري براي خلاص کردن ما از زير بار مشقات نمي‎ ‎کند‎.
    ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت کردن ايمانم مي آيم‎ .
    وقتي به قله‎ ‎رسيدند ،شب شده بود. در تاريکي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان کنيد‎ ‎وآنها را پايين ببريد‎
    شهسوار اولي گفت:مي بيني؟ بعداز چنين صعودي، از ما مي خواهد‎ ‎که بار سنگين تري را حمل کنيم. محال است که اطاعت کنم‎ !
    ديگري به دستور عمل کرد‎. ‎وقتي به دامنه کوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد،سنگهايي را که شهسوار مومن‎ ‎با خود آورده ‏بود،روشن کرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند‎…

    مرشد مي گويد‎: ‎تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند‎.‎
    ‎داستان هاي قشنگي بودن مرسي