غروبي بود ميگذشتم به راهي
که ديدم برگ زردي مي زد خاموش فرياد
که اي زرد تر از من نازنينم
تو داني من چرا پژمرده ام زرد؟
بگفتم برگ زردم اي وجودم
نمي دانم کدام آتش افتاد بر تار و پودت
بگفتا:تو داني دلخوشم من به پايي
که بشناسد در دلم اين آواي غمناک
که بنوازد بر تنم اين خش خش درد
که هر چه بود محبت محبت بود محبت ......