تنها بودن…
تنها بودن قدرت می خواهد...
و این قدرت را کسی به من داد...
که روزی می گفت تنهایت نمی گذارم…
تنها بودن قدرت می خواهد...
و این قدرت را کسی به من داد...
که روزی می گفت تنهایت نمی گذارم…
هزاران دست به سویم دراز شود !!!
پــــــــس خواهم زد…
تنــــــــــها …
تمنای دستان تـــــــــــو را دارم …
بـــــــــاران …
بهانــــــــــه ای بود …
که زیر چتــــــــــر من
تا انتهای کــــــــــــــــــــــــــوچه بیایــــــــــــی
کـــــــــاش …
نه کــــــــــــــوچه انتهایی داشت …
وَ
نه بــــــــــاران بند می آمــــد…
در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم به او گفتم:
چون به دیار یارم میروی به او بگو دوستش دارم ومنتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان آمد.
و گفت:
دوستـــــش بدار ولی منتظــــــــرش نمـــــــــان...
خودت را در آغوش بگیر و بخــــــــواب !
هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد !
این جمع پر از تنــــهاییست…
نسبت به تو حــــــس کور میلی دارم…
دورُبرِ خود هزار تا لیلــــی دارم…
من نــــاز نمی خرم ،شما هم نفروش…
چون عاشق کشته مرده خیــــلی دارم…
خنده ام میگیرد…
از اینکه…
هنوز بهت فکر میکنم...
خدایا کمکم کن…
خسته شده ام…
وقتی مال من نیست…
چرا تو فکرمه…!!!
برای تو زندگی می کنم، به عشق تو زنده هستم،
اگر نباشی دیگر نیستم تویی که بودنت به من همه چیز می دهد
هر جا بروی دلم به دنبال تو می رود
عشق تو، حضور تو، به من نفس می دهد هوای بودنت
دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است…
دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد …
شب سردی است ، و من افسرده.
راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.
می کنم ، تنها از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها
.html