سفارش تبلیغ
صبا ویژن

همنشین

چند داستان قشنگ و پند آموز

چند داستان قشنگ و پند آموز

یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان 

خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که 

داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من
استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا
درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد
،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذای تو خورده است؟
بقیه در ادامه مطلب...

آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش
در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صدای پول را تحویل
بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت
است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»



روزی بهلول به حمام رفت، ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد.
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند، همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند.
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت. ولی این دفعه تمام کارگران با احترام
کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند. ولی با اینهمه سعی و کوشش
کارگران، بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد.
حمامی متغیر گردیده پرسیدند:« سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟»
بهلول گفت:«مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن
روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را
بکنید.»



وای برکسانیکه ،، خوب بودن در این برهه از زمان برای ایشان شک برانگیزه!!
تا این حد از بزرگی روح" پائولو مادینی"خبر داشتید؟؟؟؟
یکی از جانبازان جنگ تحمیلی، سالها پس از مجروح شدن به علت وضع وخیمش به
ایتالیا اعزام و در یکی از بیمارستانهای شهر رم بستری شده بود.
از قضا چند روزی بعد از بستری شدن این جانباز جنگ تحمیلی متوجه می شود خانم
پرستاری که از او مراقبت می کند نام خانوادگی اش مالدینی است. این جانباز
ابتدا تصور می کند تشابه اسمی است، اما در نهایت نمی تواند جلوی کنجکاوی اش
را بگیرد و از خانم پرستار می پرسد: آیا با پائولو مالدینی ستاره شهر تیم
آ.ث. میلان نسبتی داری؟ و خانم پرستار در پاسخ می گوید: پائولو برادر من
است! جانباز ایرانی در حالی که بسیار خوشحال شده بود، از خانم پرستار خواهش
می کند که اگر ممکن است عکسی به یادگار بیاورد و خانم پرستار هم قول می
دهد تا برایش تهیه کند، اما جالب ترین بخش داستان صبح روز بعد اتفاق می
افتد. هنگامی که جانباز هموطن ما از خواب بیدار می شود، کنار تخت بیمارستان
خود پائولو مالدینی بزرگ را می بیند که با یک دسته گل به انتظار بیدار شدن
او نشسته است و … باقی اش را دیگر حدس بزنید!
راستی هیچ می دانید پائولو مالدینی اسطوره میلان از شهر میلان واقع در شمال
غربی ایتالیا، به شهر رم واقع در مرکز کشور ایتالیا که فاصله ای حدود ششصد
کیلومتر دارد رفت، تا از یک جانباز جنگی ایرانی را که خواستار عکس یادگاری
اوست، عیادت کند؟



از بیل گیتس پرسیدن از تو ثروت مند تر هم هست؟
در جواب گفت بله فقط یک نفر
پرسیدن کی هست؟
در جواب گفت: من سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه
های در حقیقت طراحی ماکروسافت تو ذهنم داشتم پی ریزی میکردم، در فرودگاهی
در نیویورک بودم قبل از پرواز چشمم به این نشریه ها و روزنامه ها افتاد از
تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم
دیدم که پول خورد ندارم و اومدم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست
روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه من دید گفت این روزنامه مال خودت
بخشیدمش به خودت بردار برای خودت.

گفتم آخه من پول خورد ندارم. گفت برای خودت بخشیدمش برای خودت، سه ماه بعد
بر حسب تصادف توی همون فرودگاه و همون سالن پرواز داشتم چشمم به یه مجله
خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همون بچه بهم گفت این
مجله رو بردار برا خودت، گفتم پسرجون چند وقت پیش باز من اومدم روزنامه بهم
بخشیدی، تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه بهش میبخشی؟!


پسره گفت آره من دلم میخواد ببخشم از سود خودمه که میبخشم. گفت به قدری این
جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من مونده که خدایا این بر مبنای چه احساسی
اینا رو میگه.

گفت زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد و پیدا کنم و جبران
گذشته رو بکنم. اکیپی رو تشکیل دادم. بعد از 19 سال گفتم که برید و در فلان
فرودگاه کی روزنامه میفروخت یک ماه و نیم مطالعه کردند متوجه شدند یک فرد
سیاه پوست است که الان دربان یک سالن تئاتره خلاصه دعوتش کردن اداره.
بیل گیتس ازش پرسید من میشناسی گفت بله جناب عالی آقای بیلگیتس معروف که دنیا میشناسدتون.
سال های پیش زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی من یه همچین صحنه ای از تو دیدم

گفت که طبیعی این حس و حال خودم بود.
بیل گیتس گفت میدونی چه کارت دارم؟


گفت که میخوام جبران کنم اون محبتی که به من کردی.


گفت که به چه صورت؟


بیل گیتس گفت هر چیزی که بخوای بهت میدم. (خود بیلگیتس میگه خود این جوونه مرتب میخندید وقتی با من صحبت میکرد)


پسره سیاه پوست گفت هر چی بخوام بهم میدی؟


بیل گیتس گفت هرچی که بخوای.


گفت هر چی بخوام؟


گفت آره هر چی که بخوای بهت میدم.


من به 50 کشور افریقایی وام دادم به اندازه تمام اونا به تو میبخشم.


گفت آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی.


گفتم یعنی چی نمیتونم یا نمیخوام؟


گفت نه تواناییش رو داری اما نمیتونی جبران کنی.


پرسیدم واسه چی نمیتونم جبران کنم؟


پسره سیاه پوست گفت که: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو
بخشیدم ولی تو تو اوج داشتنت میخوای به من ببخشی و این چیزی رو جبران
نمیکنه.

اصلا جبران نمیکنه با این نمیتونی آروم بشی لطف تو ام که از سر ما زیاده.

بیلگیتس میگه همواره احساس میکنم ثروت مند تر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوس2


.html .html